.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۳۶→
توی راه هرچی سوره وتوحید ویاسین بلد بودم خوندم تا بلکم خداکمکم کنه دل حسینی به رحم بیاد!از اون وقتی که یه بار انداختم بیرون تا حالا هرجلسه عین فشنگ سر کلاسش حاضر می شدم...البته به جز اون چند روزی که ارسلان مسافرت بود ومنم حال وحوصله درس خوندن نداشتم!تو طول این ۷ روز غیبتم،فقط یه جلسه از کلاس حسینی رو پیچوندم ولی می دونم با همون یه جلسه هم من وبه ملکوت اعلی میبره وبرمیگردونه!
بعداز کلی سگ دو زدن وهزارتا سلام وصلوات ونذرو دعا والبته فحش های مکرر به روح پرفتوح خودم بلاخره تونستم قله رو فتح کنم!
سلامی به آقا رحمان کردم واونم بعداز جواب سلام،از همون ماس ماسکایی که نمی دونم اسمش چیه رو زد بالا تا بتونم وارد دانشگاه بشم.
توحیاط دانشگاه سگم پرنمیزد!...لامصب شنبه صبحا تواین ساعت انگار همه بچه های دانشگاه از دم درس خون میشن ومی تَمَرگن سر کلاساشون!...آره...اون روزیم که حسینی من وارسلان واز اومدن به کلاس منع کرد،هیشکی توحیاط نبود.یادش بخیر...همون موقع بود که اتفاقی صداش وبعد شنیدم وفال گوش وایسادم.اون روز خیلی بدبا شقایق حرف میزد...اَی...گفتم شقایق...من چقدر ازاین دختره بدم میاد!...دختره بی شعور آقامون واذیت کرده...اصلا حقش بود هرچقدر بد باهاش حرف زد!...یه روز گیرش بیارم حالش ومی گیرم!
یه آن به خودم اومدم دیدم بی حرکت وسط حیاط دانشگاه وایسادم ودارم خاطره مرور می کنم وبا شقایق دس به یقه میشم!
زیرلبی خاک توسرمی گفتم واین بار باسرعت جت که سهله باسرعت نور به سمت ساختمون دانشگاه دویدم!
بعداز بالا رفتن از کلی پله،درحالیکه داشتم نفس نفس میزدم،به کلاس رسیدم... هم استرس داشتم وهم ازبس دویدهبودم نفسم بالا نمیومد.تک سرفه ای کردم ونفس عمیقی کشیدم تاحالم بهتر بشه.
یه دودقیقه که استراحت کردم وحالم جااومد،روبروی در وایسادم وبا دستایی که از شدت نگرانی واضطراب یخ کرده بودن در زدم...
بابفرماییدی که از حسینی شنیدم،دستگیره درو لمس کردم ودر باز شد.
با ترس ولرز وارد کلاس شدم وزل زدم به حسینی که روی صندلیش نشسته بود وزل زده بود به من!
با دیدن قیافه اش از اون فاصله نزدیک،دلم هری ریخت!...دهنم خشک شده بود وقلبم می خواست از جا کنده بشه!
با صدای خفه ای که خودمم به زور می شنیدم،گفتم:سلام...
بعداز کلی سگ دو زدن وهزارتا سلام وصلوات ونذرو دعا والبته فحش های مکرر به روح پرفتوح خودم بلاخره تونستم قله رو فتح کنم!
سلامی به آقا رحمان کردم واونم بعداز جواب سلام،از همون ماس ماسکایی که نمی دونم اسمش چیه رو زد بالا تا بتونم وارد دانشگاه بشم.
توحیاط دانشگاه سگم پرنمیزد!...لامصب شنبه صبحا تواین ساعت انگار همه بچه های دانشگاه از دم درس خون میشن ومی تَمَرگن سر کلاساشون!...آره...اون روزیم که حسینی من وارسلان واز اومدن به کلاس منع کرد،هیشکی توحیاط نبود.یادش بخیر...همون موقع بود که اتفاقی صداش وبعد شنیدم وفال گوش وایسادم.اون روز خیلی بدبا شقایق حرف میزد...اَی...گفتم شقایق...من چقدر ازاین دختره بدم میاد!...دختره بی شعور آقامون واذیت کرده...اصلا حقش بود هرچقدر بد باهاش حرف زد!...یه روز گیرش بیارم حالش ومی گیرم!
یه آن به خودم اومدم دیدم بی حرکت وسط حیاط دانشگاه وایسادم ودارم خاطره مرور می کنم وبا شقایق دس به یقه میشم!
زیرلبی خاک توسرمی گفتم واین بار باسرعت جت که سهله باسرعت نور به سمت ساختمون دانشگاه دویدم!
بعداز بالا رفتن از کلی پله،درحالیکه داشتم نفس نفس میزدم،به کلاس رسیدم... هم استرس داشتم وهم ازبس دویدهبودم نفسم بالا نمیومد.تک سرفه ای کردم ونفس عمیقی کشیدم تاحالم بهتر بشه.
یه دودقیقه که استراحت کردم وحالم جااومد،روبروی در وایسادم وبا دستایی که از شدت نگرانی واضطراب یخ کرده بودن در زدم...
بابفرماییدی که از حسینی شنیدم،دستگیره درو لمس کردم ودر باز شد.
با ترس ولرز وارد کلاس شدم وزل زدم به حسینی که روی صندلیش نشسته بود وزل زده بود به من!
با دیدن قیافه اش از اون فاصله نزدیک،دلم هری ریخت!...دهنم خشک شده بود وقلبم می خواست از جا کنده بشه!
با صدای خفه ای که خودمم به زور می شنیدم،گفتم:سلام...
۱۰.۹k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.